رمان من یه پسرم
با بی حوصلگی گفتم:
-نمی شه بی خیال شین؟
مهیار-نخیر....بالاخره تو باید درست رو ادامه بدی یا نه؟
با حرص گفتم:
-من بیام مدرسه پسرونه چی بگم ؟بگم یدفعه از کجا پیدام شد؟
مهیار خنده نمکی کرد و گفت:
-می گیم از تو لپ لپ درت آوردیم....!!!
نالیدم:
-مهیااار...
مهیار دستاش رو بلند کرد و گفت:
-معذرت...معذرت....خب به مدیرمون میگیم چه خبره ولی به بچه ها همون داستانی رو می گیم که به دوستام گفتیم...
پوفی کردم و حرفی نزدم....مهیار رو به بابا گفت:
-تو چی می گی بابا؟
بابا-منم قبول دارم...
و رو به من ادامه داد:
-نمی شه که درست رو ول کنی....بهترین کار هم همینه...
سری تکون دادم و به اتاقم برگشتم.روی تختم دراز کشیدم و گوشیم رو برداشتم.noteهام رو باز کردم و نوشتم:
-سلام..هلیای عزیزم،امروز یه هفته ای هست که ندیدمت...دلم برات تنگه...خیلی زیاد...چندبار بهت زنگ زدم...نه با شماره خودم،با تلفن همگانی....ببخش که اعصابت رو خرد کردم و مزاحمت شدم اما گلم،حداقل صداتو ازم نگیر...می خوامت هلیا...بیشتر از هر وقت دیگه ای...به کمک وندا،فهمیدم دوستت دارم...فهمیدم عاشقتم...چقدر دلم می خواست پیشت بودم...کاش هلیای من می شدی...هلیای ماهان...
دوستت دارم هلیا....کاش یه راهی واسم گذاشته بودی...یه راهی که بتونم برگردم پیشت...دلم برات تنگه هلی جونم....خیلی ....
نگاهی به ساعت انداختم.5 بود....ساعت 5 و نیم توی پاساژ(!!!)با وندا قرار داشتم.بی حوصله،یادداشتم رو مثل بقیه یادداشتهام توی این هفته،پاک کردم و از جام بلند شدم.نگاهی به کمدم انداختم.یه تی شرت آستین کوتاه قرمز تیره با یه شلوار لی آبی پوشیدم.موهام هم طبق معمول توی هوا فشن کردم!نگاهی به ته ریش پروفسوریم انداختم و زهر خندی زدم...هلیا عاشق پروفسوری بود....از ذهنم گذشت:
-عزیزم،کجایی ببینی واست ته ریش گذاشتم؟!!
در اتاقم رو باز کردم و اومدم بیرون.مهیار درحالی که یه لیوان بزرگ شیر و یه بشقاب پر از کیک دستش بود،به طرف اتاقش می رفت که با دیدنم گفت:
-کجا می ری تو؟
-بیرون...
مهیار-الهی کوفت بگیری تو...من هنوز نصف درسم مونده تو می خوای بری یللی تللی؟!
اشاره ای به دستاش کردم و گفتم:
-از بس می خوری...
مهیار نالید:
-خب از بس خوندم،انرژیم تحلیل رفته...
خندیدم و گفتم:
-پس برو سراغ درس هات...
مهیار-جان من چه کار می کنی انقدر زود درس هات تموم می شه؟حالا خوبه باهم یه ساعت رسیدیم خونه و یه درس هم داشتیم..!
با بی خیالی گفتم:
-مشکل فهمه داداش بزرگه!
مهیار-الهی فردا سر امتحان هر چی خوندی یادت بره...
در حالی که از پله ها پایین می رفتم ،گفتم:
-به دعای گربه سیاهه بارون نمیاد...
بی توجه به غرغر های بی سرو ته مهیار،از نرده ها سر خوردم وبا سر خوشی گفتم:
-مانی...مانی کجایی؟من می رم بیرون....
مامان-کجا می ری؟
-با دوستم قرار دارم...
وارد آشپزخونه شدم...مانی داشت ظرف می شست.گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
-چیزی نمی خوای؟
مامان-چرا...یه برگه روی میزه،لیست خریده...
نالیدم:
-یه تعارفی کردم،تو چرا جدی می گیری؟
مانی با خنده گفت:
-عابر بانک بابات هم هست...
با لودگی گفتم:
-الهی..ببینم مهیار خریدی چیزی نداره؟!
مانی در حالی که با دستش به کتفم می زد،گفت:
-برو بچه...برو به کارت برس...!
.
وندا با حالتی شبیه ناله کردن گفت:
-وای...خسته شدم....اگه دیگه من با تو اومدم بیرون....!
-ا..واسه چی؟حالا خوبه خودت کلی خرید داشتی...
وندا-با این لیست مامان جون شما،اگه وقت کنم...!
-بیا اینا رو بذاریم تو ماشین،بعد بریم لباس هاتو بخر....!
وندا-اوووه....حال ندارم
-چقدر تنبل...حالا خوبه واسه خرید های تو می خوام بیام...
وندا اشاره ای به پلاستیک های توی دستم کرد و گفت:
-تا الان که داشتیم واسه خونه شما خرید می کردیم،اینا خسته ام کرد...
صندوق عقب رو باز کردم و پلاستیک های خودمو توش گذاشتم.به طرف وندا رفتم و پاکت ها رو ازش گرفتم.دستم به دستش خورد که حس کردم لرزید....به روی خودم نیاوردم.ماشینو قفل کردم و گفتم:
-بایه نوشیدنی چطوری؟
کمی فکر کرد و گفت:
-بستنی....
سرمو تکون دادم و گفتم:
-قیفی؟؟؟
با لبخند گفت:
-آره....!
با همدیگه به طرف مغازه بستنی فروشی رفتیم...
-دو تا قیفی لطفا....
.
.
.
دستم رو روی مانتو گذاشتم و گفتم:
-این عالیه...
یه مانتوی لی بود که دوختش خیلی جالب بود....
وندا برش داشت و گفت:
-آره...خیلی قشنگه...
و به سمت اتاق پرو رفت.دستم رو توی جیبم کردم و به سمت قفسه شلوار لی ها رفتم...یه شلوار لی سنگ شور برداشتم و برگشتم.به در ضربه زدم و گفتم:
-پوشیدی؟
وندا در رو باز کرد.یه لحظه با دیدنش همینطور موندم.موهاش باز بود و با حالت آشفته ای دورش ریخته بود....مانتو هم واقعا بهش می اومد.لبخندی زد و گفت:
-چطوره؟
شلوار رو به طرفش گرفتم و گفتم:
-اینم بپوش،بعد نظر می دم...!
با همون لبخند،شلوار رو ازم گرفت و دوباره در رو بست.ساعتم رو نگاه کردم.6 و نیم بود...چقدر زود گذشته بود....متوجه وندا شدم که جلوم وایساده بود و با لبخند نگام می کرد.خیلی خوش تیپ بود....
-خیلی بهت میاد...عالی شدی...
لبخندش رو عمیق تر کرد و گفت:
-فکر نمی کردم اینقدر خوش سلیقه باشی....
-مرسی واقعا...
وندا-توکه که اینهمه لطف کردی،بیا یه شال هم برام انتخاب کن....
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-مثل اینکه دیوار کوتاهتر از من پیدا نکردی ها....
چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
-باشه؟
-باشه...!
وندا-من برم اینا رو عوض کنم....
و دوباره به اتاق پرو برگشت.به طرف ویترین رفتم و به شال ها زل زدم...با صدای باز شدن در،سرمو بلند کردم و وندا رو نگاه کردم.لباس هاش رو عوض کرده بود و مانتو شلوار لی روی دستش بود.اونا رو روی میز گذاشت و به سمت من اومد وگفت:
-چی انتخاب کردی؟
یه شال زرد که چند تا منگوله(!)از پایینش آویزون بود رو نشونش دادم و گفتم:
-این چطوره؟
وندا-عالی...
و رو به فروشنده گفت:
-می شه اینو برام بیارین؟
چند قدم عقب رفتم که فروشنده بتونه بره توی ویترین که با دیدن هلیا که با تعجب به من و وندا خیره شده بود،خشکم زد...
وندا با لبخند به سمتم اومد که با دیدن حالتم گفت:
-چی شدی یهو؟
جوابی ندادم....آروم گوشه لباسم رو کشید.بی هیچ حرفی کنارش راه افتادم...بدون اینکه در اتاق پرو رو ببنده،شالش رو درآورد و شال زرده رو پوشید...منم داشتم فکر می کردم...بدنم یخ شده بود....
وندا-تو خوبی؟
زمزمه کردم:
-هلیا الان این جاست...
با تعجب گفت:
-چی؟
آهی کشیدم و گفتم:
-پشت سرمون وایساده....تیپ مشکی زده...
وندا از روی شونه ام،پشت سرمو نگاه کرد و گفت:
-خوشگله...
-حالا چکار کنیم؟ما رو با هم ببینه فکر های بد می کنه...!
وندا با شیطنت گفت:
-اتفاقا اینطوری بهتره...حس حسودیشو باید تحریک کنی...
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-نمی دونم....
در حالی که دستم رو می گرفت،گفت:
-بسپارش به من..!
به سختی ماسک بی تفاوتی رو به صورتم زدم و با لبخند به وندا گفتم:
-دیگه چیزی نمی خوای عزیزم؟
وندا-نه مرسی....تا همینجا هم کلی درد سرت دادم....
-خواهش می کنم...وظیفمه..!
وندا با خنده گفت:
-اووه...شالمو یادم رفت در بیارم....
و به سمت اتاق پرو دوید...سرجام وایسادم و به هلیا نگاه کردم...قلبم وحشیانه می زد و حس می کردم بدنم داره می لرزه...با سرم بهش سلام دادم...با چند تا قدم بلند خودشو بهم رسوند.
-سلام..
هلیا-سلام..خوش می گذره؟
-مرسی....
وندا داشت به سمتمون می اومد.نگاهی به هلیا کرد و دستش رو دور بازوم حلقه کرد و گفت:
-معرفی نمی کنی ماهان جان؟
-ایشون هلیا دوستم هستن...
و رو به هلیا گفتم:
-ایشون هم وندا جان هستش...!
هلیا به سختی گفت:
-موفق باشین..من دیگه باید برم..دیرم شده...
و به آرومی ازمون دور شد...
.
.
.
حالا چی می شه وندا؟من می ترسم بدتر از خودم رنجونده باشمش...
وندا-هیچی بابا...از رفتارش معلوم بود حسابی بهش بر خورده...!
آهی کشیدم و چیزی نگفتم...
وندا-اوه اوه...دوباره تریپ شکست عشقی برداشت....!
لبخندی زدم و به سمتش برگشتم و گفتم:
-مرسی وندا...خیلی ازت ممنونم...
وندا-خواهش می کنم...قابل دوستی مثل تو رو نداره...ببخش که وقتت رو گرفتم...
-ولی خدایی خیلی خوش گذشت....خیلی وقت بود اینطوری خوش نگذرونده بودم...
وندا لبخندی زد و از ماشین پیاده شد.بوق کوتاهی زدم و راه افتادم
.
.
.
مهیار-الهی بمیری تو...چقدر آخه منو اذیت می کنی؟دیسکم زد بیرون...
-پس تقسیم کار به چه دردی می خوره؟من خریدم،تو آوردی داخل...!
مانی در حالی که پلاستیک میوه ها رو توی سینک می ذاشت،گفت:
-آفرین ماهان خان...حالا خوش گذشت؟
با تعجب گفتم:
-چی؟
مامان-همون قرارت با دوستت دیگه؟
دوتایی ریز ریز می خندیدن...بی حواس گفتم:
-ا..نه بابا...فقط یه دوستی ساده است...
مهیار-پ ن پ ..می خوای بگو یه نامزدی ساده است...
غریدم:
-مهیااار...!
مهیار-اوه اوه...چه زود جوش میاره..
مانی با خنده گفت:
-حالا خودتم چنان پاستوریزه نیستی مهیار جان..!
پقی زدم زیر خنده...
مهیار با دلخوری گفت:
-مامان....
-چیه؟دیگه فقط تو گل پسرش نیستی که طرفتو بگیره...!حالا مانی طرفدار حقه..!
مهیار با لحن عاقل اندرسفیهی گفت:
-نه که تو هم خیلی حقی!
-از تو بهترم...
مهیار-تو از من بهتری؟هه...!
مانی-ا..بس کنین دیگه...عین موش و گربه افتادین به جون هم...!
بلند شدم و گفتم:
-من برم لباس هامو عوض کنم...
و با سرخوشی پله ها رو دوتا یکی بالا اومدم...
لباس هام رو عوض کردم و خودمو روی تخت انداختم...خسته شده بودم،حسابی...
گوشیم رو برداشتم و آهنگ عشق اول مهدی احمدوند رو گذاشتم...عاشقش بودم...
-می گن هیچ عشقی تو دنیا/مث عشق اولین نیست/می گذره یه عمری اما/از خیالت رفتنی نیست/داغ عشق هیچکی مثل/اونکه پس میزنتت نیست/چه بده تنها شی وقتی/هیچ کسی هم قدمت نیست/چقده سخته بدونی اونکه می خوایش نمی مونه/که دلش یه جای دیگه است و همه وجودش مال اونه/چه بده برای اونکه جون می دی غریبه باشی/بگی می خوام با تو باشم/بگه می خوام که نباشی/چه قدره سخته...
با قطع شده آهنگ،گوشیمو برداشتم که با دیدن صفحه اش،برق از سرم پرید...
هلیا بود....!!!!!
لبخندی به پهنای وجودم(!)زدم و جواب دادم:
-بله؟
هلیا-سلام ماهان...می شناسیم؟
-آره...حالت خوبه؟
هلیا-نمی دونم...
-واسه چی؟حتما می خوای از من حالتو بپرسی؟
دلم برا خودش و صداش تنگ بود..اما دست خودم نبود...دوست داشتم دعواش کنم...دلم می خواست سرش داد بزنم...بگم چرا اون علی رو به من ترجیح داد...
هلیا-تو از من ناراحتی؟
خنده عصبی ای کردم و گفتم:
-نباید باشم؟
هلیا-می خوام ببینمت ماهان...تو رو خدا...تو رو به حرمت دوستی که قبلا داشتیم نه نگو...
اصلا نمی خواستم ردش کنم...ولی نمی دونم چرا اون این فکر رو می کرد...
-باشه...کجا؟
هلیا-نمی دونم...تو بگو...
-فردا ساعت 5 پارک پشت خونتون...
هلیا-اون جا نه...یه جای دیگه رو بگو...
-خب بریم کافی شاپ(!!!!!!)باشه؟
هلیا-باشه..می بینمت...
و قطع کرد..حتی نذاشت ازش خدافظی کنم...چند لحظه به گوشیم خیره موندم و بعدش زدم زیر خنده...باورم نمی شد...با سرخوشی شماره وندا رو گرفتم...می خواستم قطع کنم که جواب داد:
-بله؟
-سلام وندا..ماهانم...
وندا-سلام..چطوری؟
-مرسی..خوبم...یه خبر دست اول...
وندا با بی حوصلگی گفت:
-خب؟؟
-چرا اینقد صدات گرفته؟خوبی؟
وندا-آره..خواب بودم..بگو...
-هلیا بهم زنگ زد...
وندا-چی گفت؟
-گفت می خواد منو ببینه...
وندا-گفتم که،از چشم هاش معلوم بود داره آتیش می گیره...حالا کی باهاش قرار گذاشتی؟
-فردا
وندا-خوبه...موفق باشی..
-مرسی..همش به خاطر توئه...
وندا-قابل تو رو نداشت...کاری نداری دیگه؟
-نه...باز هم ممنون...
وندا-خدافظ
-خدافظ...
حتی کسل بودن لحن وندا هم ،نتونست شوقی که توی وجودمه رو کم کنه...با سرخوشی یه آهنگ شاد گذاشتم و از تخت پایین اومدم تا یه ذره اتاقمو مرتب کنم...شبیه بازار شام شده بود...!
.
.
.
نگاهی به برگه ام انداختم...همه رو نوشته بودم...اومدم بلند بشم که چشمم به مهیار افتاد که مثل یه خر بی پناه بهم زل زده بود(!)...تو دلم گفتم:
-تقصیر تو نیست،تقصیر اون کله پوکته که هیچی توش جا نمی شه..!
با حرکت لب پرسیدم:
-کدوم؟
مهیار برگه اش رو به طرفم چرخوند...دوتا سوالو ننوشته بود...پوفی کردم و سرم رو چرخوندم...آقای محمدی حواسش به سوال یکی از بچه ها پرت بود...
سریع برگه مو با برگه اش عوض کردم...جهنم و ضرر...!
داشتم عین چی،تند تند جواب رو واسش می نوشتم که از جاش بلند شد و برگه منو داد به آقای محمدی..
آقای محمدی-آفرین ماهان جان...
دلم میخواست داد بزنم...پسره کثافت...برگه منو میدی؟یه حالی ازت بگیرم مهیار...
سوال آخر رو چرت و پرت نوشتم و از جام بلند شدم...یک و بیست پنج صدم نمره داشت...
از ذهنم گذشت:
-حقته پسره از خود راضی...!
آقای محمدی دوباره با لبخند برگه مو -یعنی برگه مهیار رو-گرفت و گفت:
-می تونی بری بیرون...
مهیار دم در وایساده بود.با دیدنم گفت:
-الهی من قربون تو بشم که اینقدر خوبی...الهی پیش مرگت بشم من...همشو یادم رفته بود..دستت درست...
با خونسردی گفتم:
-قبلا هم که گفتم،مشکل فهمه....
مهیار-می گیرم چنان می زنمت که حرف زدن یادت بره ها...!
-وقتی نمره تو دیدی،تو هم حرف زدن یادت می ره...
با تعجب نگام کرد.ادامه دادم:
-به چه حقی برگه منو دادی؟
مهیار نالید:
-چه بلایی سر برگه نازنینم آوردی؟
-یه 5-6 تا سوالی رو برات خط زدم...
داد زد:
-از رو زمین پاکت می کنم...
-تو غلط می کنی...
و به سرعت دویدم و مهیار هم به دنبالم...!
در حالی که نفس نفس می زد گفت:
-منکه بالاخره حال تو رو می گیرم...
-آرزو بر جوانان عیب نیست....!
با اومدن سام،دیگه چیزی نگفت...
سام-خوش به حالت مهیار....
و رو به من گفت:
-به مهیار می رسونی،به ما هم باید بگی خب...دلمون می شکنه...
مهیار-اووو...اینو نگا..به منم به زور می رسونه...چه برسه به تو...
برای کم کردن روی مهیار گفتم:
-باشه...جلسه دیگه جلوم بشین...
هلیا به سختی آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-خیلی فرق کردیا...
چیزی نگفتم...یعنی چیزی نمی تونستم بگم...دوست داشتم فقط به چشم هاش و لباش خیره بشم...
هلیا-با من قهری؟
-مگه بچه ام که قهر کنم؟
هلیا-پس چرا حرف نمی زنی؟
-منتظرم تو شروع کنی...
هلیا یدفعه زد زیر گریه...با تعجب نگاش می کردم...همینطور مثل ابر بهار گریه می کرد...بعد از چند لحظه،به خودم اومدم...
-هلیا..هلی جونم...واسه چی گریه می کنی؟
سرشو به علامت هیچی تکون داد اما هنوز اشک می ریخت...همه با تعجب نگامون می کردن...
بلند شدم وگفتم:
-پاشو بریم بیرون..این جا خوب نیست...
بی هیچ حرفی بلند شد و کنارم راه افتاد...در جلو رو براش باز کردم و خودمم سوار شدم.یه دستمال کاغذی از داشبورد در آوردم و باهاش اشک هاش رو پاک کردم...
هلیا لبخند محزونی زد و گفت:
-مرسی...
-چی شدی یهو؟
هلیا-ماهان...تو رو خدا...منو ترک نکن...من نمی تونم بدون تو بمونم...
فقط با تعجب نگاش کردم...خواستم بگم پس علی چی،که خودش گفت:
-نمی تونم به خاطر علی تو رو پس بزنم...یعنی نمی تونم به خاطر هیچ کسی تو رو پس بزنم...ماهان...تو خیلی خوب بودی...الانم منو ببخش...
داشتن کیلو کیلو قند تو دلم آب می کردن...کم کم حالت متعجب چشم هام،رنگ خنده و سرخوشی گرفتن...
-خوشحالم که به این نتیجه رسیدی...
بی هوا خودش رو انداخت توی بغلم و با ذوق گفت:
-بخشیدی؟تو منو بخشیدی ماهان جونم؟؟؟
-آره عزیزم..مگه می شه تو رو نبخشم؟
هلیا-همیشه بهترین دوستم بودی و هستی...
با این حرفش انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم...تازه می خواستم بهش بگم که عاشق شدم...
هلیا-ماهان...خوبی؟
سرمو به علامت آره تکون دادم اما داغون بودم...خیلی داغون...من هنوزم همون ماهان واسه هلیام...ای بخشکی شانس...!
هلیا-همین روزا با علی به هم می زنم...دیگه دلم نمی خواد رابطه مو باهات قطع کنه...
-مگه دوسش نداری؟
هلیا با شرم گفت:
-چرا..دوسش دارم..اما نمی دونم چرا نمی تونم دوری از تو رو تحمل کنم...حالا به هر قیمتی که باشه...
از ذهنم گذشت:
-تو هم یه تلنگر می خوای...مثل من...
اما یه صدای موذی درونم جواب داد:
-نخیر...بیخودی دلتو خوش نکن...تو هنوزم همون ماهان واسه هلیایی...اگه تلنگر می خواست که تا حالا خورده بود با این اتفاقا...
با ناراحتی نفسم رو به بیرون فوت کردم...متوجه هلیا شدم که صورتش رو نزدیک صورتم کرده بود و با تعجب نگام می کرد...
هلیا-کجایی؟چرا تو اینطوری شدی؟
-نمی دونم...
نفس هاش داشت دیوونه ام می کرد...برو عقب هلیا...برو...خلم نکن دختر...
هلیا-نکنه عاشق شدی؟
-نمی دونم...شاید...
جا خورد...معلوم بود شکه شده...بی هوا گونه اشو بوسیدم که باعث شد سرشو کمی عقب تر ببره...
هلیا-حالا کی هست طرف؟
-نمی شه بهت بگم...شاید بعدا بهت گفتم...
هلیا-همون دختره تو لباس فروشی؟
-وندا رو می گی؟
هلیا-آره...
می خواستم یکم اذیتش کنم...خدا رو چه دیدی، شاید اینا یه تلنگر شد...
-شاید...
هلیا با حرص گفت:
-ا...عین آدم بگو کیه دیگه...
-نمی گم...
هلیا-من می شناسمش؟
-اوهوم...
هلیا-همکلاسیمونه؟
-حالا چرا اینقدر برات مهمه که بدونی؟
هلیا هول گفت:
-نه نه...همینطوری...خب نمی خوای،نگو...
در سکوت،ماشینو روشن کردم...بعد از چند لحظه گفت:
-خودش هم می دونه؟
لبخندی زدم و با شیطنت گفتم:
-همینطوری می خوای بدونی دیگه؟
هلیا-ا..ماهان...
-باشه بابا...نه...نمی دونه...
آهانی گفت و سکوت کرد...از فکرم گذشت:
-د..یه چیزی بگو لعنتی...سکوتت دیوونه ام می کنه دختر...حالا که اینقدر نزدیکمه چرا من لال شدم...خدااا..کمکم کن...
دستش رو روی دستم که روی دنده بود گذاشت...داغ شدم...
هلیا در حالی که کاملا به صندلیش تکیه داده بود،با لحن زمزمه واری گفت:
-خوشحالم که الان پیشتم...خیلی دلم برات تنگ شده بود...
ترجیح دادم چیزی نگم...چون می ترسیدم نتونم جلوی خودمو بگیرم و استخون هاش رو توی آغوشم بشکنم...!
دماغشو بالا کشید و گفت:
-کجا می ری حالا؟
-نمی دونم...
خنده با نمکی کرد و گفت:
-من بگم کجا بریم؟
نگاش کردم...
هلیا-بریم خرید...
تو دلم گفتم:&l

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 16 مرداد 1393برچسب:رمان عاشقانه,رمان من یک پسر هستم,رمان,رمان های عاشقانه, | 17:34 | نویسنده : حامد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.